پهلوان

علی صیامی
alisiami1332@yahoo.de



پهلوان

کابوسی ازخواب پرانده بودش. خنکی آب که به صورتش خورد, کمی از اضطرابش کم شد.
نمی دانست چه وقتی از شب است. در آینه, بیگانه ای به او زل زده بود. بغضش گرفت .
نگاهش به سمت کاسه ی دستشویی سُرید و برسوراخ فاضلاب ثابت ماند.

مرده شوربا صورت در هم کشیده اش, که معلوم نبود زیرِ لب غرغر می کند و یا قل هوالله می خواند, آخرین سطل آب را, بر تنِ بی حرکتِ درازکشیده ی پدرش برتخت سیمانی, ریخت. چرکاب, از دیواره ی تخت مرده شورخانه, به پاشوره یخت و در سوراخی به سیاهیِ همین سوراخ فاضلابِ دستشویی, جلوی چشمش گم شد.
پانزده سال داشت. پنهانی, به غسالخانه ی آبشوران وارد شده بود. دیوار ها, تا زیرِ تنها دو پنجره ی کوچکی, که شیشه هایش را گرد و غبار پوشانده بود, کاشی شده بوند. نورچند مهتابیِ چسبیده به سقف هم نمی توانست به او در تشخیص رنگ کاشی ها, که سفید یا خاکستری هستند کمک کند. با بوی کافور, که در زندان قصر برای دومین بار به مشامش خورده و مدت ها اشتهایش را کور کرده بود, اینجا آشنا شده بود. چشم هایش به کیر پدر, خیره مانده بود. چروکیده ومچاله, خوابیده بر تخم ها . دست عمویش بر پس گردنش, او را از مبهوتی و از سالن بیرون آورد. زن ها نشسته بر خاک, بدون پروایی از این که چادر و چارقدشان بر زمین و موهایشان رها در هوا, با ناخن هایشان صورت خود را خنج می زدند. فریاد و گاه آوای موزونِ " رولَه رولَه " همراه با جرینگ جرینگِ سکه های نقره ای و طلا ییِ چسبیده به شالشان, که ناشی از حرکت متناوب سرها به چپ و راست بود, فضای قبرستان را پر کرده بود. پسر, مبهوت, به آن ها نگاه می کرد ودر چشمانش, حتا یک قطره اشک هم نبود. با کشیدن دستی بر سبیل های تازه سیاه شده اش, مرد شدنش را محک زد. لبخندی بی تفاوت برگوشه ی لبانش ماسید.

نگاهش را ازکاسه ی دستشویی بر گرفت. دزدکی, برای باری دیگر به آینه نگاه کرد. تبسم آن بیگانه را دید. بیگانه ای که با جوانتر شدن و کودک شدنش, کم کم آشناتر به چشمش آمد. چشم درچشم یگدیگر, از معلم قرآن و تعلیمات دینی پرسید:» آقا اجازه, چرا دنبلان حرامه؟«
بچه ها خندیدند و معلم او را با توسری و اردنگی و فحش از کلاس بیرون انداخت.
» سوزمانی«
این دشنام, همین حالا, درهمین حمام هم, مثل آن روز که تک و تنها در راهروی مدرسه نشسته بود, در گوشش تکرار شد.
در راهروی خلوت مدرسه روی پله ای نشسته و دست در جیب گشاد شلوار کُردی اش با دولش بازی می کرد که آقا ناظم مچش را گرفت:» چیکار می کنی پسر؟ تو شلوارت چی داری؟«
یک سال قبل از مرگ پدرش بود. چهل و دو سالِ پیش. ناظم فرصت نداد که او دستش را از جیبش بیرون بکشد و دستِ در جیب مانده را در مشتش گرفت. لحظه ای بعدتر, لحن و صدای ناظم, که تهرانی بود, دیگر خشن و بلند نبود. نرم شده بود. نه به آن نرمی که او تمامی ترسش ریخته باشد. ناظم دستش را به کتف راستش زد و با لبخندی او را به دفتر مدرسه برد.
همان شب, برای اولین بار, مایع لزجی را که به نوک انگشتانش چسبیده بود, لمس کرد و بوئید. بویی که برای اولین بار, درهمان روز, در دفتر ناظم به بینی اش خورده بود.
هرچه سبیلش پرپشت ترمی شد, میلش برای بازی با دولش, که دیگر کیر شده بود, بیشتر.
بعدها, به محض آن که بوی گس و شیرین منی به مشامش می خورد, صدای اذان, بی بی با جانمازش و ناظم با چوب کلفت و کوتاهش در مخش می چرخیدند. او " خدایا توبه " ای می گفت و دستانش را سه بار آب می کشید. دست خودش نبود که بیشتر روزها دو تا سه بار " خدایا توبه" می گفت.

پنج سالِ پیش در برلین داماد شد و برای اولین بار با زنی خوابید. چندروزی قبل از ازدواجش, در تدارک مراسم دامادی اش, سر سفره ی شام, یکی از افراد حاضر به شوخی پرسید: » آفا داماد, چندمین باره که می خوای داماد بشی؟« با افتخارِ یک پاپ گفت که؛ از سال 1357 که از اوین آزاد شده, چه در ایران وچه درآلمان, دستش را, با تماس با پوست زنی, نا پاک نکرده است.

ماه اوت پارسال بود که بادیدن اشتفان, که طاقباز با یک شورت بر کاناپه ی اتاق پذیرایی خوابیده بود, لرزشی, به مانند همان لرزش در اتاق ناظم, در خود حس کرد. در اتاق ناظم, ترس بود و لذت, اما حالا می لرزید, از لذت. مبهوتِ پوستِ متورم از فشار ماهیچه های برجسته ی اشتفان, چشم هایش به چپ و راست می رفت. تیر- دردی از مهره های کمرش رها شد. نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و با آن هیکل عضلانی 98 کیلویی اش, که تازگی کمی چربی در خود ذخیره کرده بود, نقش برزمین شود و پشتش به خاک برسد .

فقط تنها یکبار, آن هم در مسابقات کشتی جام آریامهر بود که, پشتش به خاک رسیده بود. حریف از کشتی گیران بلغاری بود. در همان دو دقیقه ی اول که دومچ پایش را در دست داشت و فتیله پیچ آبخوردنی بیش نبود در این فکر شد که:
" اگه تو این سه دقیقه ی اول خاکش کنم, لذت دست زدن و تنمالی به این تن و بدن از دسم میره. اما اگه این موقعیت رو از دست بدم, به بی بی چه جوابی بدم؟..."
بی بی, اگرچه از دانشجو بودن تنها پسرش خوشحال و راضی بود, اما آن چه که برای او اهمیت حیاتی داشت, قهرمانی و پهلوانی پسرش بود. بی بی, نه می دانست که پسرش در دانشگاه تهران, در چه رشته ای درس می خواند و نه می دانست که سالِ چندم است. اما اطلاعاتِ تک تکِ مسابقاتش را با نام حریف , محل و تاریخ مسابقه, نوع برنده شدن, با امتیاز یا ضربه ی فنی, تعداد دورهای سه دقیقه ای و و و... , همه رامی دانست. تمام عکس های قاب شده ی پسرش روی تشک کشتی, وقتی که دستش را داور به بالا برده بود, و تمان جام های قهرمانی او را, روی طاقچه های اتاق, کنار عکس حضرت علی و قرآن چیده بود. روزی که پسرش جام قهرمانی دبیرستان های کرمانشاه را برد, بی بی, هفت روزِ تمام, جلوی درب خانه حجله زد و به مردم شیرینی داد.
به خود گفت:"... جام قهرمانی ای که نام آریامهر را یدک بکشه ِبرا چیِزَمه ؟ ا فتخاری برام نیست. جام آریامهر, یعنی جام نوکر آمریکا". در دلش, مرگ بر امپریالسیم آمریکا و درود به سوسیالیسمی گفت و حریف فتیله پیچ نشد. وقتی خطایش را گرفتند و دو زانو بر تشک نشست و حریف با فن برات او را از تشک کند و پشتش به خاک رسید, از جایش تکان نخورد. زیباترین خاطره ی زندگی اش را, با بوسه ی خداحافظی بر تشک کشتی, جاودانه کرد.
او را از کف تشک, روی برانکارد انتقال دادند و یک ماه تمام روی تخت بیمارستان خوابید, تا کمری که اصلا آسیبی ندیده بود, بهبود یابد. او هدیه اش را به اردوگاه سوسیالیسم و به خود, تقدیم کرده و راضی بود.
بی بی از خوشحالی بازگشت سلامتی پسر, غم باخت پسر را فروخورد.

دست راستش را حایل کمر کرد و با دست چپ, لبه ی مبل را گرفت تا نیفتد.
درازکشیده بر کف وان با چشمانی بسته, با سرانگشتانِ دست چپش, بدن اشتفان را از زیر گلو, تا جایی که عمود اشتفان در مشتش جا بگیرد, لمس کرد. بعد که دست هایش آرام بر کناره ی وان افتادند, برای اولین بار, نه صدای اذان به گوشش آمد, و نه به چشمش, جانماز بی بی و چوب ناظم.

امشب هم یکی از شب های ماه اوت است. او با انگشت شست راستش به زیر چانه, انگشت اشاره بر پوست نرم بالای لب و چشمانی خیره و شاد به جایی دور, روی درپوش توالت فرنگی نشسته است.
دو سالی می شد که زنش از او می خواست تا سبیلش را بتراشد, تا او را, در خیابان و مجامع آلمانی, با ترک ها اشتباه نگیرند. زنش از سیده هایی بود که می گفت اصل و نسب به امام هفتم می َبَرد. از سه ملیت متنفر بود؛ ترک های ترکیه که " ترک خر" می نامیدشان, عرب ها, که سوسمارخور و باعث و بانی نابودی تمدن 2500 ساله ی ایرانش شده بودند و آلمانی ها, که همه شان" فاشیست " بودند. ,البته به جز بچه های حزب سبزها. به شوخی- جدی, خودش را " عروس کُردها" می نامید. البته همیشه با لحنی این" لقب" را عنوان می کرد که شنونده, تصویر بره ای سفید, مثل شنگول یا منگول داستان بزبز قندی, به ذهنش بیاید که به دست گرگ بدجنس گرفتار است.
از ماه اوت پارسال در این فکر بود که خواست دیرینه ی زنش را برآورد. اما فکر شنیدن متلک هایی که خودش سال ها قبل به سبیل تراشیده ها می انداخت, تنش را می لرزاند و مانع این عمل می شد. دیشب یکباره به فکرش آمد, که بهترین هدیه ی روز تولد زنش, که فرداباشد, تراشیدن سبیلش است.
" مثل کُس واجبی کشیده شدی!", " ملی خانم شدی!" و چندین و چند متلک های مشابه در مغزش دور زدند. به خود گفت : » این حرفا برا چیزِمانه! ایرانیِ سبیلدارکو؟ این ها گپانِ سالانِه قبله, که دیوار برلین هنوز برجا بود.«

تقه ای به در خورد. صدای زنش را شنید که:» عزیزم, اجازه دارم بیام تو؟«
چراغ را خاموش و در را باز کرد, سرِ زن را که تا گردنش می رسید در آغوش گرفت , بر فرق موهای مشکی- نقره ای اش بوسه ای زد وهمانطور که خود را از دستشویی به راهرو می آورد, زن را داخل دستشویی کرد. با خود گفت: " خدا را شکر که ندید."
به پهلو بر تخت خوابید. لحظه ای که می خواست ملافه را روی صورتش بکشد و خودش را به خواب بزند, چشمش به اشتفان, در قاب عکسی که روی میز توالت بود, افتاد. او کنار دختر خوانده اش در ساحل مایورکای اسپانیا ایستاده بود. پس از لحظه هایی درنگ بر عکس و نشستن لبخندی بر لبانش, به زیر ملافه پنهان شد.

علی صیامی
آلمان - هامبورگ
14 آپریل 2004

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33294< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي